حسام فرهنگی قوچانی

فرهنگی -سیاسی- اجتماعی

تبلیغات تبلیغات

کتاب هوری زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی

وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ی ما. علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم می زد و با تسبیح ذکر می گفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش دختره. على اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدلله گفت.
برچسب‌ها: بیمارستان, الحمدلله
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

آخرین مطالب این وبلاگ

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها