حسام فرهنگی قوچانی

فرهنگی -سیاسی- اجتماعی

تبلیغات تبلیغات

ماجرای عصبانیت شهید باکری از یک راننده در جبهه

آقا مهدی گفت: «اگه تو این قدر که منو بزرگ تصور می کنی، به بزرگی شهدا و خون اونا احترام می ذاشتی، هیچ وقت این کار رو با اون والورها نمی کردی که حالا بخوای به من التماس کنی.» راننده کمپرسی چند تا والور اضافی پشت ماشینش را که جا مانده بود، پیچانده بود. آقا مهدی خیلی عصبانی شده بود، گفت: «راننده رو بیاریدش پیش من.» وقتی راننده را آوردم. بدون هیچ مقدمه ای سر او فریاد زد: «هیچ میدونی چی کار کردی، مؤمن خدا؟» دستش را بلند کرد که توی گوش او بزند، اما خشمش را فرو
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

آخرین مطالب این وبلاگ

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها